مینویسم ...
ناخودآگاه کلمات خود ساخته نمایان میشوند و روی این صفحه ی سفید خطوطی رسم میکنن و آوایی میشوند از پس هجاها ...
سکوت میشود
صدای خواب ها ممتد در سرم به گوش میرسد .../ تا مرز رهایی ...
تا جنون برده مرا این کلمات
. . .
همه چیز جاماند میان خنده های تو ...
میان سرگیجه ی این کلمات!
ب
خ
ن
د
. . .
فعل ها صرف نمیشوند وقتی موهایت را میبافی ...
می بافی .../ میبافی .../ می بافی . . .
لا به لای درد ها میشود سعدی خواند ...
میشود آدم ماند . . .
تاریک روشن ... تاریک روشن ...
خاموش و روشن نکن این رویاهای کاغذی را ...
سرد نیست این آیینه بدون من و تو .../ وقتی نور نیست باوری هست برای خاموشی . . .
آرامشم بخش ترین قُرص است .../ این قُرص ماه . . .
این روی ماه تو ...
تو! تعبیر نگاه عاشق خدایی . . .
نگاهم کن ...
من در ادامه ی دستهایت بوده ام .../ میان نوشته های و خط های آشفته . . .
با دستهای تو زاده شدم میان این صفحه . . .
خبری بگیر از من
از واژه های دیوانه ...
صدایم کن
بخوان ...
در این کتاب های پوسیده .. .
نگاهم کن!
تو دریایی ...
منم تنها و غمگینم ...
چشمات مهتابِ
توی این روزهای افسردم ...
قاصدک!باوری محال نیست دیدن یار ...
خبری ببر . . .
-------------------
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي
قافیه های شعر هایم کجا !
موهای تو کجا . . .!
گمان کنم هزاران سال است خاموش مانده این شصت برگ پوسیده از احساس .../ به زانوهای این نور تکیه کرده اند این واژه ها ...
تاریک که باشد پاییز سیاه میشود از رنگ ها . . .